من پشت دیوار های بلندی زندگی میکنم 

تنها خیلی تنها 

که هر کسی از وجودم درون اون دیوار ها خبردار بشود فکر میکند زندانی شده ام و می اید تا نجاتم دهد 

اما من زندانی نشده ام 

من داخل دیوار ها زندگی ام را با ارامش میگذرانم 

اما انها نمیشنوند صدایم را 

به طرف دیوار میکوبند تا ان را بکشنند اما دیوار با هر ضربه محکم تر و ضخیم تر از قبل میشه 

میترسم از برخوردشان میترسم 

اونقدر که حساب شمار دیوار هایی که برای هر کس ساخته ام در رفته

ولی الان احساس ارامش میکنم عجیب است نه ؟؟

هر چی بیشتر برای به دست اوردن من تلاش میکنند شکست بیشتری میخورند  

و این تفاوت از ضخامت دیوار ها باهم فرق داره می اید

بعضی هاش خیلی نازک اند 

بعنی هاش خیلی کلفت 

از کلفت های میترسم 

صدایم نمیرسد به اشخاص پشت دیوار 

بگویم حالم خوب است اما.... تنهایم نزارید . 

میخوام داد بزنم و بگویم میشود  پشت همان دیوار بمانید ؟؟

فقط باهام حرف بزنید ...... 

اما صدایم ضعیف تر از ان است که به انها برسد ..... 

صدای ضعیفی میشنوم 

اسمم را صدا میزند 

میخوام داد و فریاد بزنم که بماند 

نه قدمی برای بیرون اوردنم بردارد و نه قدمی بیرون نیامدن 

فقط همان جا بماند 

اما صدایم خفه شده

صدایش را میشنوم که اروم اما محکم بهم میگوید 

"تو خوبی.... 

خاصی..... 

فوق العاده ای...... 

باهوشی..... 

و پر از صفات خوب دیگر 

اشکالی نداره اگه زمانی زمین بخوری 

زمانی شکست بخوری 

یا خسته بشی 

اشکالی نداره 

تو هنوزم خوب هستی 

من همین جاهستم 

پشت همین دیوار 

صدایم را میشنوی؟؟ 

من امید دارم که صدایم را میشنوی 

میخواهم بگم من همین جا هستم "

گوشه از یکی از دیوار ها نازک تر از همه جا شده 

کنار میشینم و با صدایی پر از التماس میگم 

"فقط پشت این دیوار باهم حرف بزن ...باشه ؟؟ " 

نمیدانم صدایم را شینده یا نه ولی امیدوارم شنیده باشد